بدنم را به شب فروختم
تا با تکه اناری لبان خشکم را سرخ کنم
ناگه روز، دانه هایش را زیر پایش له کرد و
خونم از رگ جاری شد ...
ندانست که این خون ، تنها امید من بود
حالا روز و شب، دست در دست هم، باغ اناری دارند از خون من ...
برچسب : نویسنده : idead-sparrowe بازدید : 206