او که می زد
ما هم می کوبیدم
او بر در
ما بر سر
او که جلو می آمد
ما هم می رفتیم به عقب
او که لبخند می زد پیروزمندانه
ما هم می گریستیم غریبانه
او که یقین داشت بر باورش
ما هم تردید داشتیم در انکارش
آخر نشد
آخر آمد
در را درهم شکست
ذهن را از هم درید
با خود برد، باقی را، از هم پاشید
آخر ما ماندیم و زنجیری بر تن
برده ای بر دست زمان
با ترسی از امیدهای آینده مان ...
Let Me Not Forget For A Moment...
برچسب : نویسنده : idead-sparrowe بازدید : 333