مرگ كه آمد
وعدهی جاودانگیام داد
و دنيايی آزاد...
آنقدر آزاد، بینهايت سپيد
درخشان چون الماس
وعدهاش رويای هميشگیام بود
هرآنچه نداشتم و میخواستم
وقتی آغوشش را برايم گشود
و دستانش جويای دستانم شد
ترديد رهايم نكرد
قلبم را در مشتش فشرد تا نفسم بريد
با دست ديگرش
سرم را به عقب برگرداند
سياهی را نشانم داد
فرشتهای ميان شهر
سنگری ساخته بود
كوچك اما مستحكم
فرياد بر من آورد
فريادی كه قلبم را لرزاند
از رويايش گفت
از جاودانگی و سپيدی و نور ابدی
اما در آن سنگر كنار او
همراه اسرای سياهی
برای نجات نور، برای نجات آسمان و ماه و خورشيد ...
ترديدم به يقين مبدل گشت
آغوش مرگ را ترك گفتم
اما مرگ هديهای برايم به ارمغان گذاشت
الماسی آتشين آغشته به خشمِ جهنمی ابدی
به سوی فرشته دويدم
سياهی پشت سرش به كمين بود
او را كنار زدم
آخرين نفسم
پرتاب آتشی بود كه تاريكی را
بسان علف هرزی خشكاند و
ارتش سايههايش را چون خاكستر ازهوا زدود
آن سنگر آرامگاهی شد، برای من، برای آزادی و جاودانگی.
برچسب : نویسنده : idead-sparrowe بازدید : 123