I really don't know

خون پاشیده روی زمین ، خاکستر کلبه ای شاید ، یا حتی هرچیزی که قابل اشتعال باشد ، در هوا پخش شده ... اینجا زمان ایستاده است . ساعتی اختراع نشده . نه ماهی است و نه خورشیدی . هیچ صدایی آرامش را برهم نمی زند و هیچ موجودی اجازه ی نزدیک شدن را به خود نمی دهد . اینجا دنیای پس از مرگ نیست ... اما اینجا اثری از حیات هم نیست ... شاید مکانی است که کسی هنوز کشفش نکرده ، شاید نقطه ای است که دنیاها را به هم وصل می کند . ممکن است هیچ جای خاصی نباشد و زایده ی تخیل من . شاید هم واقعی تر از هرچیزی در این دنیا .  اما این خونی که روی زمین پاشیده است و این خاکستری که در هوا پراکنده شده و این بی زمانی و بی مکانی و همه چیز بیان کننده ی سخنی است که مدت هاست کسی به ذهنش خطور نکرده است . اینجا در میان این کلمات گرفتار شده و راه نجاتی برایش طراحی نشده . اینجا در تمام ذهن پهن شده و سلول سازی کرده است . اینجا ... دنیایی بس ناامید کننده است که هیچ چیزی نمی تواند نابودش کند . نه با بمب اتم و نه با قطره ای اشک حتی ... اینجا نقطه ی اتصال هیچ چیزی نیست جز پوچی و تلاشی بیهوده برای ارتباط قلب و مغز ما ....