رهایی را یافتم
در کنجی تاریک
در میان تارهایی پوسیده
با گردی سپید سرتاسرش
ساکت و صامت
سیاه و سفید
نزدیکش شدم
مرا ندید
مرا نشنید
اما دردش را
اندوهش را
زخمش را
من به جان کشیدم
ابرها را کنار زدم
آفتاب را رویش تاباندم
تارها را دریدم
گردها را زدودم
رهایی را رها کردم
اما ...
رهایی تنها مال او بود
و حالا من گرفتار ...
برچسب : نویسنده : idead-sparrowe بازدید : 139